بسم الله

 

خاطراتم را بیشتر از دوازده سیزده سالگی به بعد به یاد دارم.از قبلش هم چیزهایی یادم مانده ولی اصلش میشود از اولِ راهنمایی به بعد.دورانی که برایم پر از تجربه های زیبا و لذت بخش بود.آدم های جدید با قصه هایی که هر کدامش انگار برایم یک دنیای جادویی میساخت.همه ی آن سال هایِ پر هیجان را به یاد دارم.کلاس های درسِ عاشقانه ای که داشتیم.یادم می آید سرِ کلاس های انشا با سیاوش پیریاییِ عزیز انیمیشن کوتاه میدیدم و تمرینِ نوشتن میکردیم.همه ی این وبلاگ نوشتن ها و انگار نیاز به نوشتن ها از همان روزها مانده.همه ی عشقم به ورزش از گل کوچیک و زو بازی کردن وسطِ برفِ زمستان برایم مانده.این ها چیزهایی بود که مرا گرم میکرد.دبیرستان سمیناری داشتیم که مسئولیتی کوچک در آن داشتم و گرمم میکرد.تا نصفه شب بیدارم نگهم میداشت.تا ده شب در مدرسه.با همه احساسِ نزدیکی عجیبی داشتم.با همه ی تفاوت ها دوست بودیم.خیلی دوست.

 

سه شنبه تصمیم گرفتم کلاس چهارشنبه را نباشم و بروم تهران.نزدیکِ عوارضی بودم که فهمیدم استاد پیگیر شده که این اکسترن ها کجا رفته اند.مجبور شدم برگردم.خیلی برنامه ریخته بودم برای این سه چهار روز.یخ کردم ولی مجبور بودم برگردم.فردا صبح برای مورنینگ کنار کسی نشستم که دوستش ندارم.شبش دو میز آن ور تر توی کافه یک دوست قدیمی را دیدم که زمانی هر شب کنار هم میخوابیدیم و حالا خیلی فاصله داریم.یک میز آنورتر دو نفر را دیدم که سال پیش سالگردشان توی خونه ی من بود و امسال حتی به من خبر هم نداده بودند.آخر شب هایش هم یک رفیق دیگر را دیدم و فیلم دیدیم.

این دو روز کسانی که همیشه برای مسافرت ها و خوش گذرانی ها و . صدایشان میکردم خبری از من نگرفتند.با اینکه دو کوچه با هم فاصله داریم ولی حتی یک زنگ کوچک هم نبود.این بین فهمیده ام امتحان هایم را هم افتاده ام.این چند روز برایم خیلی حرف داشت.اینکه کجاها خودم شخصیتِ منفی غصه هستم و از آدم هایی که فکر میکنم دوستم هستند بی خبرم.از خانواده ام.دیگر اینکه فاصله ی مکانی حالا بی نهایت بی ارزش شده.آدم میتواند در یک خانه هم باشد و از هم دور باشد.بعد به این فکر میکنم که خودم چگونه بودم این سال ها که حالا کسی سراغم را نمیگیرد؟این تقصیر من است یا دیگران؟نمیدانم.راستش چشمِ امیدی به کسی نیست.امشب برای فردا قصدِ کوه کردم.بعد از چهار سال حالا زنجیرِ هر کس بسته به قفسِ سلولی که من در آن نیستم.روزهایی که دلگیر میشود شهر انگار اکسیژنِ کمتری به سلول های مغزم میرسد.انگار دچار یک ارتفاع زدگیِ دائمی میشوم.فکرم فقط به دنبالِ برگشتن است.به دنبالِ رسیدن.همه ی این اتفاق ها برایم نشانه است.نشانه ای که خیلی خیلی از راه را اشتباه آمده ام.جاهایی وقت گذاشته ام که به درد نمیخوردند.آدم ها و فضاها.بدترین چیز این است که آدم برای خودش دلخوشی درست کند.صبح که میرود بیمارستان به دو سه نفرِ کنار دستش لبخند تحویل بدهد به امید اینکه آن ها هم کنارش هستند.این ها آدم را مریض میکند.اینکه بعد از چهار سال دو سه روز هیچ کارِ مشترکی شاید با کسی به جز بردیا نداشتم برایم این معنی را میداد که جای اشتباهی هستم.یا آدمِ اشتباه.هر کس هر چه میخواهد بگوید.خودم بهتر میفهمم.حسّش میکنم.زندگی اش میکنم.چیزی نمانده است.تمامش میکنم.بعضی حرف ها را باید به آب سپرد.که برود و راه خودش را پیدا کند.

ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند

ها ,هم ,ی ,یک ,برایم ,خیلی ,همه ی ,ها و ,را دیدم ,از چهار ,بعد از

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دو نی نی سایت فروش عمده قهوه های فوری علی بلک نکاتی مهم و کاربردی عسل سراب gham neveshte ایران مانا از خود نوشتن دیجیکالا ...یه شب ماه میاد فروشگاه تجهیزات دندانپزشکی